شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۰

بندگی

دیروز وقتی تو ماشین نشسته بودیم، برادرم محسن همچین با ذوق و شوق در مورد ماشین ها صحبت می کرد که من کاملا احساس کردم خدا رو با ماشین اشتباه گرفته یا ماشین رو با خدا، یعنی منظورم اینه که انگار ماشینارو می پرسته، یه حس بدی بهم دست داد. بهش می گم ماشینا واقعا جالبن، خوشگلن، مدرنن، سمبل تکنولوژی روز هستن باشه قبول اما چرا انقدر مهمن؟مامان طبق معمول جبهه می گیره و می گه: این چه سوالیه؟ خب مهمن دیگه، محسن می گه: خب به خاطر اینکه قشنگن خوبن، بابا می گه: تکنولوژی روزن و از این جور حرفا. می گم: خب باشه، همه اینا درست، اما من نمی تونم وقتی یکی این مدلی در مورد ماشین حرف می زنه درکش کنم. چرا همه با ولع در مورد ماشین حرف می زنند؟ مامان می گه: آخه دست نیافتنیه بابا می گه: همه که ندارن. می گم: ماشین هر چی ام که باشه ساخته شده به بشر خدمت کنه، اینجوری انگار بشر داره به ماشین خدمت می کنه، مثلا وقتی یکی لکسوز سواره انگار که لکسوز سوار اونه، انگار لکسوز اونو می رونه انقدر که راننده نگران ماشینشه و انقدر که از فخر و غرور به خودش باد کرده. مامان می گه: یعنی واسه تو فرق نداره که یه بنز برونی یا یه پیکان قراضه؟ می گم: چرا صد در صد فرق داره مگه رانندگی با بنز با رانندگی با پیکان یکیه؟ اون سیستم گاز و کلاچ و ترمزی که بنز داره رانندگی رو صد در صد راحتتر می کنه، بعدشم مگه ۰ تا ۱۰۰ پیکان با بنز یکیه؟ پیکانو انقدر باید گاز بدی تا جونت درآد تازه بالاتر از ۸۰ تا هم نمیره بره هم ویبره می افته. بابا اینجوری نتیجه می گیره: پس تو ذوق و علاقه ماشین نداری. 
با خودم فکر می کنم بشر یه جورایی به انحطاط کشیده شده. بشر ماشین، تکنولوژی، کامپیوتر و ... همه اینا رو اختراع کرد که کار خودشو هم نوعشو راحت کنه حالا کار به جایی رسیده که جز تحقیر هم دیگه و قدرت طلبی هدف دیگه ای براش نمونده، انگار بشر بنده ماشین شده و کارایی که می کنه بندگی ماشینه. من از احساسی که به آدما دست می ده رنج می برم ماشین حتی اگه لکسوز باشه حتی اگه مرسدس بنز مک لارن یا بوگاتی ویران باشه از مغز من اومده از مغز تو و هم نوعان من و تو. ببین اون چه تفکر پخته و پیش رفته ای داشته و تو چه تیم متحد و هدفمندی قرار گرفته که یه همچین چیزی خلق کرده، واقعا دستش درد نکنه. من ترجیح می دم  اون آدم و یا  اون آدم ها رو پیدا کنم و باهاشون حرف بزنم و توی کلامشون نبوغ و شکفتگی رو ببینم و از این موضوع لذت ببرم، یه جورایی تازه بشم. عین هوای دم صبح می مونن اینجور ذهنا، آدمو تازه می کنند، مثل یه نفس عمیق یا بو کردن لیمو یا دارچین. آره من فکر می کنم اون الگوی ذهنی واقعا لیاقت غبطه خوردن داره چون یک گروه اراده خودشونو انقدر قوی کردن که تونستن رو هدفشون متمرکز بشن و از نبوغشون استفاده کنن. گرچه شاید هدف اونا هم فخر فروشی و تحقیر الباقی بوده باشه من کاری به ایناش ندارم و اصلا دوست ندارم در نظرش بگیرم (اگه بخوایم اینجوری فکر کنیم دنیا در تسخیر زورمندان و زورگویانه)اون قسمت مثبت و قشنگ قضیه جذابه.
کاش با چند تا از این ذهنا که الگو یا هدف جالبی رو دنبال می کنند و در نهایت پدیده ای رو خلق می کنند آشنا شم، مشتاقم، مشتاق دیدار...

چهارشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۰

بخشیدن یا نبخشیدن

اینکه آدم بتونه راحت خودشو ببخشه و از اشتباهاتش بگذره واقعا مسئله مهمیه که احتیاج به کار کردن داره، یه موقع هست هر کاری می کنی نمی تونی خودتو ببخشی به خاطر اینکه فکر می کنی کاری که انجام دادی واقعا  زشت و پست بوده و انقدر پایین نیستی که بخوای یه همچین کاری انجام بدی، اینکه بتونی صبوری کنی و ادامه بدی خیلی مهمه، اینکه آرزوهاتو نبازی و این گره اشتباه تو قالی زندگیتو بپذیری و بگی مهم نیست هنوز گره های دیگری مونده که نزدم خیلی گره ها مونده خیلی...آخ اگه می شد باور کنی که زندگی خیلی بزرگتر از این اشتباهات و حتی گناهان کوچیک و بزرگ ماست، اگه می شد باور کنی که خدا خیلی بزرگتر از این حرف هاست و به خاطر یه کار ساده یا اصلا یه کار بزرگ و زشت از آدمی رو گردون نمیشه و این خود بشره که از خودش روگردون و ناامیده، این منم که با خودم قهرم و به جای آشتی با خودم به جای اصلاح اشتباهاتم باهاشون می جنگم، هنوز باور نکردم که این راهش نیس، هنوز باور نکردم تنها راه رشد کردن سازش و صلحه و با شناختن و باور کردن ضعف ها آدمی قویتر می شه نه ضعیف تر البته به شرطی که پشتش به خالقش گرم باشه به شرطی که خالقشو باور داشته باشه و ایمان داشته باشه که "خدا بزرگتر است". ضعف ها و کاستی های آدمی یه ریشه بیشتر نداره اونم ناامیدیه. چی می شد اگه من لبریز از عشق بودم و خوشی هامو به اشتباهاتم انقدر ارزون نمی فروختم. کاش بشه که دیگه ناامید نباشم.

چهارشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۰

دلم شوق می خواد

پوسیدم بس که درس خوندم، گور بابای درس، گور بابای زبان انگلیسی، بابا خسته شدم، آخه این همه علم رو علم گذاشتن که چی بشه؟ آخرشم از ما معلوم نیس چی در بیاد با این دانشگاه قزمیتمون. دلم سفر می خواد نه سفری که برم تو هتل بمونم بعدشم برگردم به همین تهرون بیخود، دلم یه سفری می خواد که منو کلا از این زندگی جدا کنه و ببره تو یه فاز دیگه، آخ دلم هوس کویر کرده، کویر با اون شنای روونش با اون آسمان آبی و بی لک و مه، شباش مثل مخمل پولک دوزی شده اس نه مثل شبای شهر مسخره و روشن، شباش پر ستاره اس، منم دلم ستاره می خواد کاش می تونستم برم کویر شب که شد دست دراز کنم یکی از ستاره ها رو از دل آسمون جدا کنم و بذارم رو قلبم اینجوری هر موقع دلم گرفت ستاره هست که نور بارونش کنه و از تاریکی نجاتش بده
دلم سفر می خواد یه سفر که منو تازه کنه مثل شبنمی که سر صبح رو همه چی می شینه تا حالا یه شب تا صبح تو طبیعت خوابیدی؟ نزدیک صبح که میشه رو همه چی شبنم می شینه رو گلها چمنا حتی رو صورت خودت! آره دلم یه سفر می خواد که پر از سرسبزی و جنگل باشه دلم می خواد از یه کوه سرسبز برم بالا و به آبشار برسم بعد اون بالا تو دریاچه زیر آبشار بشینم و آب خنک به صورتم بزنم، آخ که چه کیفی داره! نه؟ بعد بیام بیرون رو چمنا دراز بکشم و آفتاب گرمم کنه و خشک بشم

دلم سفر می خواد به یه جای دور دست، به یه جای خوش آب و رنگ به هند، با اون لباسای رنگی و دستای حنا بسته، با جشن رنگ و غذاهای تبرک شده، دلم می خواد برم تو معابدشون مثل خودشون لباس بپوشم و باهاشون برقصم، وای خیلی دوس دارم منم همون جوری پر تحرک برقصم حتی دوس دارم به پام خلخال پر سر و صدا ببندم تا موقع رقص تکون خوردنشو حس کنم و کیف کنم! چه کودکانه ام! بهتر، از این زندگی نکبتی که بهتره، آره نکبتیه، دیگه داره حالمو به هم می زنه، همه روزا یه رنگ، همه فصلا یه شکل، همش دنبال درس و دانشگاه و کلاس زبان و کلاس SQL و کوفت و زهر مار، خسته شدم بسه دیگه

دوشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۰

هنوز گمشده ام

آره 22 سالم شد ولی هنوز گم شده ام، هنوز نمی دونم به عشق چی زنده ام؟ هنوز نمی دونم از این زندگی چی می خوام؟ کاش دوباره آرزوهای بچگیم زنده می شدند