چهارشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۰

دلم شوق می خواد

پوسیدم بس که درس خوندم، گور بابای درس، گور بابای زبان انگلیسی، بابا خسته شدم، آخه این همه علم رو علم گذاشتن که چی بشه؟ آخرشم از ما معلوم نیس چی در بیاد با این دانشگاه قزمیتمون. دلم سفر می خواد نه سفری که برم تو هتل بمونم بعدشم برگردم به همین تهرون بیخود، دلم یه سفری می خواد که منو کلا از این زندگی جدا کنه و ببره تو یه فاز دیگه، آخ دلم هوس کویر کرده، کویر با اون شنای روونش با اون آسمان آبی و بی لک و مه، شباش مثل مخمل پولک دوزی شده اس نه مثل شبای شهر مسخره و روشن، شباش پر ستاره اس، منم دلم ستاره می خواد کاش می تونستم برم کویر شب که شد دست دراز کنم یکی از ستاره ها رو از دل آسمون جدا کنم و بذارم رو قلبم اینجوری هر موقع دلم گرفت ستاره هست که نور بارونش کنه و از تاریکی نجاتش بده
دلم سفر می خواد یه سفر که منو تازه کنه مثل شبنمی که سر صبح رو همه چی می شینه تا حالا یه شب تا صبح تو طبیعت خوابیدی؟ نزدیک صبح که میشه رو همه چی شبنم می شینه رو گلها چمنا حتی رو صورت خودت! آره دلم یه سفر می خواد که پر از سرسبزی و جنگل باشه دلم می خواد از یه کوه سرسبز برم بالا و به آبشار برسم بعد اون بالا تو دریاچه زیر آبشار بشینم و آب خنک به صورتم بزنم، آخ که چه کیفی داره! نه؟ بعد بیام بیرون رو چمنا دراز بکشم و آفتاب گرمم کنه و خشک بشم

دلم سفر می خواد به یه جای دور دست، به یه جای خوش آب و رنگ به هند، با اون لباسای رنگی و دستای حنا بسته، با جشن رنگ و غذاهای تبرک شده، دلم می خواد برم تو معابدشون مثل خودشون لباس بپوشم و باهاشون برقصم، وای خیلی دوس دارم منم همون جوری پر تحرک برقصم حتی دوس دارم به پام خلخال پر سر و صدا ببندم تا موقع رقص تکون خوردنشو حس کنم و کیف کنم! چه کودکانه ام! بهتر، از این زندگی نکبتی که بهتره، آره نکبتیه، دیگه داره حالمو به هم می زنه، همه روزا یه رنگ، همه فصلا یه شکل، همش دنبال درس و دانشگاه و کلاس زبان و کلاس SQL و کوفت و زهر مار، خسته شدم بسه دیگه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر