دیروز وقتی تو ماشین نشسته بودیم، برادرم محسن همچین با ذوق و شوق در مورد ماشین ها صحبت می کرد که من کاملا احساس کردم خدا رو با ماشین اشتباه گرفته یا ماشین رو با خدا، یعنی منظورم اینه که انگار ماشینارو می پرسته، یه حس بدی بهم دست داد. بهش می گم ماشینا واقعا جالبن، خوشگلن، مدرنن، سمبل تکنولوژی روز هستن باشه قبول اما چرا انقدر مهمن؟مامان طبق معمول جبهه می گیره و می گه: این چه سوالیه؟ خب مهمن دیگه، محسن می گه: خب به خاطر اینکه قشنگن خوبن، بابا می گه: تکنولوژی روزن و از این جور حرفا. می گم: خب باشه، همه اینا درست، اما من نمی تونم وقتی یکی این مدلی در مورد ماشین حرف می زنه درکش کنم. چرا همه با ولع در مورد ماشین حرف می زنند؟ مامان می گه: آخه دست نیافتنیه بابا می گه: همه که ندارن. می گم: ماشین هر چی ام که باشه ساخته شده به بشر خدمت کنه، اینجوری انگار بشر داره به ماشین خدمت می کنه، مثلا وقتی یکی لکسوز سواره انگار که لکسوز سوار اونه، انگار لکسوز اونو می رونه انقدر که راننده نگران ماشینشه و انقدر که از فخر و غرور به خودش باد کرده. مامان می گه: یعنی واسه تو فرق نداره که یه بنز برونی یا یه پیکان قراضه؟ می گم: چرا صد در صد فرق داره مگه رانندگی با بنز با رانندگی با پیکان یکیه؟ اون سیستم گاز و کلاچ و ترمزی که بنز داره رانندگی رو صد در صد راحتتر می کنه، بعدشم مگه ۰ تا ۱۰۰ پیکان با بنز یکیه؟ پیکانو انقدر باید گاز بدی تا جونت درآد تازه بالاتر از ۸۰ تا هم نمیره بره هم ویبره می افته. بابا اینجوری نتیجه می گیره: پس تو ذوق و علاقه ماشین نداری.
با خودم فکر می کنم بشر یه جورایی به انحطاط کشیده شده. بشر ماشین، تکنولوژی، کامپیوتر و ... همه اینا رو اختراع کرد که کار خودشو هم نوعشو راحت کنه حالا کار به جایی رسیده که جز تحقیر هم دیگه و قدرت طلبی هدف دیگه ای براش نمونده، انگار بشر بنده ماشین شده و کارایی که می کنه بندگی ماشینه. من از احساسی که به آدما دست می ده رنج می برم ماشین حتی اگه لکسوز باشه حتی اگه مرسدس بنز مک لارن یا بوگاتی ویران باشه از مغز من اومده از مغز تو و هم نوعان من و تو. ببین اون چه تفکر پخته و پیش رفته ای داشته و تو چه تیم متحد و هدفمندی قرار گرفته که یه همچین چیزی خلق کرده، واقعا دستش درد نکنه. من ترجیح می دم اون آدم و یا اون آدم ها رو پیدا کنم و باهاشون حرف بزنم و توی کلامشون نبوغ و شکفتگی رو ببینم و از این موضوع لذت ببرم، یه جورایی تازه بشم. عین هوای دم صبح می مونن اینجور ذهنا، آدمو تازه می کنند، مثل یه نفس عمیق یا بو کردن لیمو یا دارچین. آره من فکر می کنم اون الگوی ذهنی واقعا لیاقت غبطه خوردن داره چون یک گروه اراده خودشونو انقدر قوی کردن که تونستن رو هدفشون متمرکز بشن و از نبوغشون استفاده کنن. گرچه شاید هدف اونا هم فخر فروشی و تحقیر الباقی بوده باشه من کاری به ایناش ندارم و اصلا دوست ندارم در نظرش بگیرم (اگه بخوایم اینجوری فکر کنیم دنیا در تسخیر زورمندان و زورگویانه)اون قسمت مثبت و قشنگ قضیه جذابه.
کاش با چند تا از این ذهنا که الگو یا هدف جالبی رو دنبال می کنند و در نهایت پدیده ای رو خلق می کنند آشنا شم، مشتاقم، مشتاق دیدار...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر