چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۱

من هیچ اشتیاقی به درس خوندن ندارم

اصلا دلم نمی خواد صبح بشه، اصلا دلم نمی خواد فردا بیاد، دلم می خواد فردا روزی باشه که من برم سفر. بابا من پیر شدم 23 سالم شد این آرزو به دلم موند. پوسیدم به خدا. من از این کلاس رفتنا متنفرم، من از این دانشگاه متنفرم دلم می خواد این دانشگاه کوفتیو همین وسط راه ول کنم برم دنبال کار خودم بشم یه بک پکر یا چه می دونم یه مسافر دوره گرد. به جهنم که یه پاپاسی ام از خودم ندارم به جهنم که مدرکم می پره همه دنیا برن به درک من پوسیدم تو این چهار دیواریه کوفتی. مردم بس که هر ترم پولمو ریختم تو حلق استادایی که فقط پیچوندنم و وقتمو تلف کردن من خسته شدم از این دلقک بازیا از این بخون که نمره بیاری. دارم خفه می شم، هوای اینجا بد سنگین شده. من دیگه حالم از آموزش دیدن به هم می خوره. همه معلما و استادای سرکاری برن به درک من دلم واسه یه نفس هوای تازه و یه شب خواب راحت لک زده

۲ نظر: