پشت لپ تاپ که می نشینم کتفم تیر می کشد. از بس که پشت
این لعنتی نشته ام تمام رگ های گردن و شانه هایم گرفته. باز شروع می کنم. کارم را
از سر می گیرم. کار معمول و همیشگی. کارهای دانشگاه. پروژه این استاد، تمرین آن
استاد، اسلایدهای این درس. مدام آرزو می کنم وقتی پیدا کنم که کمی هم برنامه
بنویسم. کد بزنم و احساس کنم کار مفیدی انجام می دهم. کد زدن را دوست دارم. کار
قشنگی است. مسئله حل کردن را دوست دارم. با حل کردن یک مسئله شوق عجیبی برای بهتر کردن آن پیدا می کنم. خلاقیت آدمی را رشد می دهد و ذهن را تغذیه می کند. یک جور تمدد اعصاب بکر است. اما زمانی که خسته هستم هیچ چیز بهتر از
کتاب خواندن نیست. امروز دو تا امتحان داشتم. امتحان ها بدک نبودند ولی آن نتیجه
ای هم نشد که دلم می خواست. ظاهرا حالم خیلی بد است. دو روز است که وسایلم را جا می
گذارم. یک روز دسته کلید و روز دیگر کیف پولم را. هر موقع تحت فشار فکری هستم
اینطور می شم. خودم نمی فهمم چه دردم است. وقتی می بینم وسایلم را گم می کنم می
فهمم باز دارم خودم را بیچاره می کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر